چند روزی بود که زانوی پام به شدت درد میکرد؛ طوری که به سختی راه میرفتم. توی مسیر حرم با خودم گفتم: خدایا! با این درد پا چه جوری خدمت کنم؟
از بست شیخ طوسی (ره) وارد شدم و ایستادم که سلام بدم:
السلام علیک یا سیّدی و مولای یا علیّ بن موسی الرضا؛ بأبی انت و امّی و نفسی و اهلی و مالی؛ و لا جعله الله آخر العهد منّی لزیارتکم.
راه افتادم، از درد پا خبری نبود و دیگه هم سراغم نیومد!
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت